ساسانيان؛ نخستين تجربه حكومت ديني
لشكركشيهاي اردشير پاپكان
- قدرت تازهاي كه با پيروزي نهايي اردشير پاپكان (اردشير) بر اردوان پنجم در سرزمين پارس جاي دولت اشكانيان را اشغال كرد، واكنشي در مقابل نظام ملوك طوايفي بود كه پادشاه نوخاستهي پارس آن را ميراث «دُش خوتائيه» اسكندر ميدانست و بدون رهايي از آن احياي مجدد حيثيت ايران قبل از مقدوني را، كه وي به جدّ خواستار آن بود، غيرممكن مييافت. براي انداختن اين ملوك طوايفي هم ايجاد وحدت و تمركز لازم بود و اردشير برخلاف پادشاهان باستاني (= هخامنشي) كه تسامح را وسيلهي ضروري براي تضمين تحقق اين امر ميشمردند، استقرار يك آيين رسمي و اتحاد بين دين و دولت را در وجود شخص فرمانروا شرط لازم ميديد. دشواريهايي كه در تمام طول مدت فرمانروايي ساسانيان، پادشاهان اين سلسله با موبدان و مقامات آتشگاه پيدا كردند و گاه به شورش و توطئه و خلع و قتل هم كشيد، اشتباه محاسبهي اردشير را در ارزيابي حاصل اين اتّحاد نشان داد. اين اشتباه محاسبه مخصوصاً از آنجا حاصل شد كه دوران ايجاد يك امپراطوري مستبد مذهبي ديگر به سر آمده بود - و با اوضاع جهاني توافق زيادي نداشت.
اردشير بابكان بر وفق روايات در ناحيهي استخر پارس در دهكدهاي به نام «تيرده» به دنيا آمد (ح 180). پدرش بابك كه عنوان نگهبان معبد آناهيتا (ناهيد) را در استخر به ارث برده بود، در شهر كوچك « خير » در كنارهي جنوبي درياچهي بختگان سلطنتي محلي داشت و دست نشاندهي گوچهر «گئوچيتره، گوزهر»، پادشاه بازرنگي پارس، بود. از جانب پدر نسب اردشير به ساسان ميرسيد كه آتشكدهي استخر به نام او بود، و از جانب مادر هم به خاندان پادشاهان محلي پارس موسوم به بازرنگي منسوب بود. پادشاهان محلي پارس از زمان سلوكيها در آنجا قدرت داشتند و بعضي خاندانهاشان از همان ايام به نام خود سكه ميزدند. اردشير در جواني به درخواست پدر و به رسم معمول نجباي محل از جانب گوچهر در شهر كوچك دارابگرد عنوان اَرْگْبَدْ داشت. گوچهر خود در نيسايك (=نساي) پارس و در محلي كه بعدها قلعهي بيضا (= دژ سپيد ) در آنجا واقع شد عنوان فرمانرواي محلي پارس را تا اين زمان براي خود حفظ كرده بود. اما در قلمرو او نيز مثل قلمرو اردوان كشمكشهاي محلي، هرج و مرج به وجود آورده بود. اردشير جوان هم كه داعيهي خودسري داشت در اين گيرودار بر وي طغيان كرد (ح 200). وي شهركهايي چند را در حوالي دارابگرد فتح كرد و با گوچهر درافتاد چندي بعد پدرش بابك هم به دعوت و الزام او بر گوچهر شوريد و او را كشت. از آن پس بابك در قلمرو خاندان بازرنگي، كه خود از جانب مادر با آنها منسوب نيز بود، داعيهي سلطنتي محلي پيدا كرد. نامهاي هم به اردوان « ملكان ملكا » نوشت و با اعلام فرمانروايي خود، نسبت به وي اظهار طاعت و انقياد كرد. چندي بعد وفات يافت و پسر بزرگش شاپور (= شاهپوهر) به جاي او نشست. اما اردوان سلطنت خاندان جديد را بدان سبب كه با برادر و مدعي وي بلاش هم مربوط بود به رسميت نشناخت. حتي در نامهاي بابك و فرزندانش را ياغي خواند و دشنام سخت داد. شاپور هم با مخالفت اردشير مواجه شد و اختلاف دو برادر به لشكركشي منجر گشت. اما قبل از تلاقي فريقين شاپور در فاصلهي بين استخر و دارابگرد، در يك قصر كهنهي عهد هخامنشي، به طور مرموزي در زير آوار مدفون شد و اردشير كه ظاهراً در ماجرادستي داشت بيآنكه به اعتراض برادران ديگر توجه كند، خود را به جاي او پادشاه خواند (ح 208). اعتراض برادران، كه به صورت توطئهاي به قصد جان اردشير طرح شد به بهاي جان ايشان تمام گشت. شورش اهل دارابگرد را هم اردشير با سرعت و خشونت فرونشاند. از آن پس براي تسخير پارس و دفع مخالفان ناچار شد در تمام پارس شهر به شهر با پادشاهان كوچك محلي بجنگد. در اين جنگها وي كرمان را گرفت و آنجا بر وفق افسانهاي، با جادويي به نام اَسْتَوْد يا هفتواد (= هفتان بخت) جنگيد، قلعههايي چند را خراب كرد، شهرهايي چند در اطراف پارس بنا كرد و تقريباً تمام ولايت پارس و سواحل را تسخير نمود و حتي در حوالي اهواز و اصفهان هم به تاخت و تاز پرداخت. از اين جنگها غنيمت بسيار به چنگ آورد و گنج و سپاه وي افزوني يافت. (ح 212(.
در بين كساني كه طي اين جنگها قلمرو ايشان به وسيلهي وي تسخير شد بلاش پادشاه كرمان، كه تختگاه او ولاشكرد (= گولاشگرد) بعد از آن تبديل به ويهاردشير (= بردسير) شد، همچنين نيروفر ، پادشاه خوزيان (= اهواز)، مهرك ، پادشاه جهرم ، شاذ شاپور ، فرمانرواي اصفهان ، بندو (= ويندو) پادشاه ميشان ، پاكور (= افغور) پادشاه كَسْكَر (=واسط)، و بالاخره سنتروك پادشاه عمان را بايد نام برد كه با پيروزي بر آنها علاوه بر پارس تقريباً در تمام نواحي مجاور نيز فرمان او نافذ و جاري گشت. توسعهطلبيهاي او كه از نظرگاه اردوان غيرمشروع هم بود، موجب ناخرسندي و نگراني پادشاه اشكاني شد. اردشير در طي سه جنگ متوالي او را شكست داد و در آخرين جنگ كه در محلي به نام دشت هرمزدگان روي داد در نبرد مردامرد او را كشت (224 م). در همان معركهي جنگ هم پياده شد و سر پادشاه مقتول را لگدكوب كرد و اين رفتار كينجويانهي او ظاهراً جواب دشنام سختي بود كه اردوان به نامهي پدرش بابك داده بود و او را « پروردهي شبانان » خوانده بود. نويسندهي آن نامه هم كه دادبنداد نام داشت و دبير پادشاه اشكاني بود در همين جنگ به دست شاپور، پسر اردشير، كشته شد. بعد از غلبه بر اردوان، ارشير خود را شاه شاهان (= ملكان ملكا) خواند. تصويري كه بعدها از اين جنگ نهايي او در نقش رستم بر صخرهها نقش شد او را در حالي نشان ميدهد كه سوار بر اسب حلقهي فرمانروايي را از دست اوهرمزد، كه او نيز بر اسب سوار است، ميگيرد و اين نقش به صورت رمزي نشان ميدهد كه او سلطنت خويش را عطيهي ايزدي - و نه ميراث نياگان - تلقي ميكرد و تصوير اردوان و بلاش كه زيرپاي اسب اوست پايان يافتن سلطنت اشكاني را در واقع به مشيت رباني منسوب ميدارد. اين نقش، كه نظاير ديگر هم يافت، اهميت خواست ايزدي را در نيل به اين پيروزي در نظر او قابل يادآوري و سپاسگزاري نشان ميدهد. با اين همه مشيت ايزدي و غلبه بر پادشاه اشكاني تمام موانعي را كه بين اردشير با تخت شاهنشاهي فاصله ميافكند بلافاصله از ميان برنداشت.
با آنكه تيسفون را گرفت و در نزديك سلوكيه هم، كه مقاومت شديد كرد، شهري به نام ويه اردشير ساخت، بابل و سورستان را معروض حملهها و تحريكات مخالفان يافت. پادشاهان محلي داخلي فلات نيز كه با سياست و تمركزگرايي وي نيمي از قدرت و اعتبار خود را از دست ميدادند به آساني تن به طاعت شورشگري فاتح نميدادند. فرخان ، پادشاه ماد در مقاومت سرسختانهاي كه در مقابل وي كرد تلفات سنگين به سپاه وي وارد نمود. اعتراض جشنسف (= گُشْنَسْب) پادشاه طبرستان، حتي با توضيحات « هيربذان هيربذ » پارس رفع نشد. اردشير ناچار بود سرزمينهاي ملوك طوايف را يك يك فتح كند و مخالفت و ترديد نجبا و سركردگان خانوادههاي بزرگ را با اسلحه يا با وعده و رشوه در هم بشكند، و اين كمتر
نقشهاي برجستهاي كه همراه با كتيبههاي شاپور بر صخرههاي اطراف كازرون و ديگر شهرهاي پارس از اين دومين پادشاه خاندان ساسانيان باقي است او را مردي خوش بالا با صورت مطبوع و سيماي موقر نشان ميدهد كه غرور شاهانه در تمام حركات و حالات او به نحو بارزي به چشم ميخورد و ديدار او را تا حدي نادلپذير جلوه ميدهد.
از جنگ با اردوان اوقات او را به خود مشغول نميداشت. ارتهوزد پسر اردوان در ماد همچنان دعوي سلطنت داشت و سكه هايي كه تا چند سال بعد (ح 227) از جانب او ضرب ميشد فعاليت او را براي استرداد تخت و تاج قابل ملاحظه نشان ميداد. در ارمنستان كه خسرو نام، خويشاوند و به قولي برادر اردوان، در آنجا پادشاه بود خاندان اشك و بعضي نجباي هوادار اشكانيان اتحاديهاي قوي بر ضد اردشير به وجود آورده بودند. در نواحي باختر (= بلخ) و پارت، كوشانيان كه عدهاي از بستگان اردوان به آنها پناه برده بودند به حمايت از اشكانيان برخاسته بودند و عشاير پرني و سكايي و تخاري را بر ضد وي تجهيز كرده بودند. پادشاه گرجستان معابر قفقاز را به روي آلانهاي مهاجم گشوده بود و آنها باز آذربايجان و شمال بابل را عرضهي تاخت و تاز خويش كرده بودند. از خاندانهاي هفتگانه ظاهراً فقط خاندان قارن در اين جنبش ضد اردشير شركت كرده بود، و او نيز بعدها به موكب شاپور، پسر اردشير، پيوست. ساير خاندانها ظاهراً متابعت اردشير را آسانتر از قبول فرمانروايي يك خاندان همانند خويش يافته بودند. اما محرك واقعي مقاومت و مخالفت با اردشير شخص پادشاه ارمنستان بود كه حملههاي مكرر او به نواحي مجاور بابل استقرار امنيت را براي اردشير در ساير نواحي هم دشوار ميساخت. لشكركشي به ارمنستان (228) براي اردشير منجر به هيچ پيشرفتي نشد و خسرو مدتي طولاني در مقابل مدعي جديد تخت و تاج ايستاد.
اردشير كه دست نامرئي روم را نيز در اين ماجرا آشكار ميديد، دست زدن به اقدامات سريع را براي در هم شكستن اين اتحاديهي مخالفان لازم ديد. براي خاتمه دادن به تحريكات بيپايان خسرو، يك رقيب او را كه او نيز از خاندان اشكاني (= پهلووني) بود به وعدهي منصب و مقام به قتل او واداشت. قاتل كه آناك نام داشت خسرو را به خدعه هلاك كرد اما خودش هم گرفتار و كشته شد. وي پدر گريگور لوسانوويچ (= گريگور نوربخش) بود كه چندي بعد در زمان تيرداد، پسر خسرو، تمام ارمنستان به وسيلهي او مسيحي شد و او با اين كار، در نزد قوم خويش گناه عظيم پدر خود را جبران كرد. با رهايي از تحريكات ارمنستان و در دنبال حل قسمتي از مشكلهاي داخلي، اردشير قدرت خود را در داخل كشور به قدر كافي براي اقدام به جنگ آزمايي با روم استوار يافت. پس، سپاه وي نواحي شمال بينالنهرين را تسخير كرد و نصيبين را به محاصره انداخت. سواره نظام او سوريه و كاپادوكيه را تهديد كرد و هر چند شهر هتره در مقابل وي مقاومت سخت كرد، تاخت و تاز وي در آن سوي فرات براي روم مايهي نگراني گشت. امپراطور الكساندر سه وروس كه با مادرش در آن هنگام به انطاكيه آمده بود، با تجهيز چندين سپاه به بينالنهرين تاخت (231). اما قبل از اقدام به جنگ، سعي كرد با مذاكره اختلاف خود را با پادشاه جديد ايران حل كند. با آنكه پيشنهاد مذاكره از جانب اردشير رد شد، و امپراطور هم بدون هيچ جنگي عقبنشيني كرد، روم امپراطور خود را به عنوان فاتح تجليل كرد (232). اين نكته كه در روايات طبري و مآخذ همانند آن هم هيچ به جنگهاي اردشير با روم اشارت نرفته است ناشي از همين معني بايد باشد.
به هر حال در دنبال رويارويي با روم و رهايي از تحريكات ارمنستان، اردشير اوقات خود را صرف تسخير و تأمين نواحي شرقي مردهريگ اشكانيان ساخت. براي آنكه مرزهاي كشور خود را، آن گونه كه در جواب پيشنهاد مذاكره، به روميها گفته بود، به حدود مرزهاي ايران قبل از اسكندر برساند، تسخير مجدد اين نواحي دورافتادهي شرقي برايش ضرورت داشت. فتح سكستان و فتح گرگان در طي اين لشكركشيها در حقيقت ناظر به خلع يد از بقاياي شاهزادگان اشكاني و حكام وابسته به خاندان اردوان و بلاش در اين نواحي بود. در حدود مرو هم مخالفان را قلع و قمع كرد. سرهاي عدهاي از كشتگان آن نواحي را كه به احتمال قوي بايد از سركردگان سكايي يا اشكاني بوده باشند به آتشكدهي آناهيد كه وي همه چيز سلطنت خود را مديون عنايات ايزد معبود آن ميدانست فرستاد، و بدين گونه ايزد آب را از خون كشتگان خويش سيراب كرد. هر چند در بازگشت از اين سفرهاي جنگي فرستادگاني از جانب پادشاهان كوشان و مكران و نواحي توران (= بلوچستان) براي اظهار انقياد در پارس به دربار او آمدند، فتح تمام اين نواحي براي وي ميسر نشد. با آنكه چندي بعد از بازگشت از شرق دوباره به تهديد روم پرداخت و حتي نصيبين و حران را هم گرفت (237)، هنوز در داخل كشور وحدت مورد نظرش تحقق نيافته بود، و لااقل معدودي از ملوك طوايف موضع مستقل خود را همچنان حفظ كرده بودند. از جمله در كرمان يك پادشاه محلي به نام قابوس ( كابوس )؛ در سرزمين حيره يك شيخ عرب به نام عمروبن عدي ، و در طبرستان يك شاهزادهي محلي به نام چشنسف شاه همچنان از اينكه به پادشاه جديد اظهار طاعت نمايند خودداري كردند، و قسمتي از نواحي شرقي همچنان در دست طوايف يوئه چي - تخاري باقي مانده بود (238). اما اردشير در دنبال آن همه جنگهاي پر جنب و جوش اكنون ديگر خسته بود. سلطنتش بعد از اردوان (224) هنوز چهارده سال بيشتر طول نكشيده بود اما او تمام اين مدت را در جنگ گذرانيده بود. از وقتي در پارس بر ضد گوچهر اعلام طغيان كرده بود تا اين ايام حدود چهل سال در جنگ و در خطر زيسته بود. خستگي قبل از پيري به سراغش آمده بود و او را به كنارهگيري و آرامشطلبي ميخواند. بالاخره پسرش شاپور را كه از عهد جنگ اردوان در كنار او شمشير زده بود و در سالهاي اخير هم در ادارهي امور با او شريك بود، به جاي خويش بر تخت نشاند (240) و خود روزهاي آخر را به آرامش گذراند.
شاه؛ تجسم وحدت دين و حكومت
امپراطور گرديانوس (سوم) كه براي استرداد نصيبين و حران عزيمت بينالنهرين كرد، وقتي كه به مرزهاي ايران رسيد خود را با سپاه يك پادشاه جديد مواجه يافت. اردشير كه چندي بعد در عزلت و انزوايي آرام درگذشت (241) هنوز زنده بود اما سلطنت در دست شاپور بود كه به احترام حيات پدر هنوز تاجگذاري نكرده بود. اگر روايت مسعودي كه ميگويد اردشير در اواخر عمر در آتشكدهاي عزلت گزيد و به عبادت پرداخت درست باشد، اين اقدام شايد تا حدي هم به خاطر تحكيم پيوندي بوده باشد كه پادشاه خاندان ساسان ميخواست با آن، دين و دولت را در شخص شاه «توأمان» كند. تصور علاقه به زهد و عزلت كه يك نمونهي آن هم در روايت مشكوك - يا در واقع مجعول - تمايل موقتي او به مسيحيت انعكاس دارد، با خلق و سرشت شخص او و با روح تعليم آيين پدرانش كه آيين زرتشت بود توافق ندارد - هر چند در نامهي تنسر (توسر) هم نشانههايي از وجود آن در عصر وي هست.
اردشير با پيروزي بر اشكانيان دولت جديدي را در ايران به وجود آورد كه آيين تازه، قانون تازه، و طرز ادارهي تازهاي را به همراه داشت. پيوند دولت با دين اكثريت پيروان آيين زرتشت را، كه در آن ايام در پارس و ماد و حتي در قسمتي از نواحي شرقي نفوس بسياري را تشكيل ميداد، به خاندان او علاقهمند كرد. از همان اول كه اعلام سلطنت كرد و موبدان موبدي به نام فاهر (به قولي ماهان ) براي پارس تعيين نمود، پيرمردي را كه تنسر (= توسر) نام داشت و معلم وي بود، مشاور و مبلغ خويش ساخت، همچنين هيربذي را كه از خاندان ساسان بود و ابرسام (= اپورسام، پورسام) نام داشت حاجب و مشاور خويش ( وزرگ فرمهذار ) كرد. بدين گونه سلطنت خود را از همان آغاز با حمايت و ارشاد كساني كه اهل دين و دانش بودند مربوط ساخت. اين ابرسام كه در مدت غيبت اوگاه به عنوان ارگبد، تختگاه او را نگه ميداشت و گاه از جانب او در ولايت تازه تسخير شده حكومت ميكرد، مشاور روحاني او نيز بود. چنان كه تنسر ، روحاني ديگر نيز كه در قلمرو
شاپور كه در ادامهي سياست تعرضي پدر در بينالنهرين و سوريه به تاخت و تاز در اراضي روم پرداخته بود، در همان آغاز جلوس، نصيبين و حَرّانْ را گرفته بود، و سپاه او در آن سوي فرات تا انطاكيهي سوريه پيش رفته بود. در اين هنگام گرديانوس، امپراطور جوان كه داعيهي كسب قدرت در روم او را به مقابله با اين تهديدها واداشته بود، همراه پدر زن خويش تيمه سيوس كه سرداري جنگ آزموده بود لشكري گران به دفع وي تجهيز كرد.
او متصدي مناصب روحاني شد، در دفاع از شيوهي سلطنت و آراي او نامهاي در جواب اعتراضات به گشنسف شاه، پادشاه پتشخوارگر (پدشخوارگر) و طبرستان، نوشت كه اگر هم نسخهي فارسي موجود آن در طي ادوار بعد، از بعضي تصرفهاي عمدي مصون نبوده باشد، صحت اصل آن محل ترديد به نظر نميرسد، و علاقهي پادشاه را به اتحاد دين و دولت نقشهاي جدي نشان ميدهد. اينكه در بعضي روايات مأخوذ از منابع پهلوي گفتهاند كه او هرگز در جنگهاي خويش شكست نخورد و درفش او هرگز سرنگون نشد البته مبالغهآميز است. معهذا اينكه او به جمع و تدوين نوشتههاي ديني مزديسنان رغبت يافته باشد و دستگاه بازرسي منظمي براي نظارت بر اعمال عمال خويش به وجود آورده باشد، امري است كه ايجاد يك امپراطوري استوار تازه بر روي ويرانههاي يك امپراطوري ساقط شده آن را الزام ميكند. و اگر اين قول هم كه گفتهاند در ايجاد تاريخ و تنظيم تاريخ گذاري نيز اهتمام خاص كرد درست باشد، بايد اهتمام در كوتاه نشان دادن عمدي مدت فرمانروايي اشكانيان، كه مسعودي به ساسانيان منسوب ميكند، مربوط به همين اقدام و ناظر به تطبيق بين روي كار آمدن خويش با پيشگوييهاي سنتي در آيين زرتشت بوده باشد. تفاوت عمدهاي كه دولت او را از دولت پارت متمايز كرد، وحدت و تمركز آن بود كه از آغاز قيام اردشير هدف عمدهي وي به شمار ميآمد: ايجاد وحدت امپراطوري و خاتمهدادن به رسم ملوك طوايفي كه نزد او ميراث «دش خوتائيه» اسكندر بود.
شاپور پسر اردشير - انتقام فتوحات اسكندر
13-3 شاپور كه هنگام جلوس چهل ساله بود، تا وقتي كه اردشير حيات داشت به احترام او تاجگذاري نكرد؛ بعد از آن هم يك چند توالي حوادث به او فرصت براي اين كار نداد، فقط مدتها بعد، ظاهراً بعد از اولين جنگ با روم، فرصت اجراي اين مراسم را پيدا كرد (ح 244). با آنكه او به قدر پدرش در جنگها فاتح نبود، باز سلطنت سي و يك سالهاش يك دورهي اقتدار طولاني در تاريخ سلسلهي نوبنياد محسوب شد و به همين سبب در قسمتي از خاطرهي آن، مثل مورد پدرش، روايت تاريخ با افسانهها در آميخت - يا رنگ افسانه گرفت. از آن جمله در اين روايات گفتهاند مادر شاپور دختر اردوان آخرين پادشاه اشكاني بود و وقتي كه اردشير از اين قصه آگاه شد، به قتل او كه فرزندي هم در شكم داشت فرمان داد. همين نكته و علاقهي ابرسام به حفظ جان كودك شاهانه سبب گشت كه كودك يك چند در خارج از دربار و دور از ديدار پدر زيست، و بالاخره طي ماجرايي افسانهوار مورد قبول پدر گشت؛ اما واقعيتهاي تاريخ با اين روايت توافق ندارد، چنان كه شواهد ديگر نشان ميدهد كه شاپور در جنگ هرمزدگان در كنار پدر ميجنگيد، لاجرم نوادهي اردوان مقتول نبود. در مورد جنگي هم كه در ماجراي محاصرهي شهر هتره در بينالنهرين در جنوب محل نينوا روي داد و منجر به فتح نهايي آن شهر شد روايات ميگويد پادشاه آنجا از اعراب قضاعه بود و ضيزن نام داشت و او را ساطرون (سطرون = ساطرپ؟) ميخواندند. شهر در مقابل سپاه ايران به مقاومت ايستاد چنان كه پيش از آن هم بارها در برابر سپاه روم ايستادگي كرده بود، اما دختر ساطرون، كه نضيره (يا مالكه) نام داشت و در آن ايام به خارج شهر آمده بود، شيفتهي شاپور شد و با وعدهي وصلي كه از وي يافت، دروازهي شهر را به روي سپاه ايران گشود. دنبالهي روايت حاكي از آن است كه شاپور از كيد او ترسيد و بد عهديي را كه او با پدر كرد كيفر سخت داد، اما عين روايت با تفاوت در نام اشخاص در روايت ديگر در باب شاپور دوم (ذوالاكتاف) نقل شده است؛ به علاوه، نظير آن در مورد نانيس ، دختر كرزوس ليديه، و تحويل سارديس به دشمن نيز نقل است. ساير اجزاي روايت نيز در قصههاي عاميانهي اقوام مختلف تكرار شده است و اين جمله، نشان ميدهد كه شكل روايت اصل تاريخي ندارد و چيزي جز يك قصهي سرگردان نيست هر چند ماجراي محاصره و فتح شهر به وسيلهي شاپور يا پدرش اردشير واقعيت دارد و قصه نيست.
نقشهاي برجستهاي كه همراه با كتيبههاي شاپور بر صخرههاي اطراف كازرون و ديگر شهرهاي پارس از اين دومين پادشاه خاندان ساسانيان باقي است او را مردي خوش بالا با صورت مطبوع و سيماي موقر نشان ميدهد كه غرور شاهانه در تمام حركات و حالات او به نحو بارزي به چشم ميخورد و ديدار او را تا حدي نادلپذير جلوه ميدهد. در بين روايات ديگر، آنچه كه منبع رومي راجع به رفتار او با اُذَيْنَه پادشاه تَدْمُرْ (پالمير در جنوب صحراي شام) نقل ميكند، اين غرور و خودبيني شاهانهي او را كه در نقشهاي سكههايش نيز پيداست برجستهتر ميسازد. بر وفق اين روايت، وقتي كه شاپور در جنگي كه منجر به اسارت والريان امپراطور روم شد در آن سوي فرات ميتاخت، اين اذينه درصدد جلب دوستي او برآمد و هداياي بسيار با نفايس نادر كه باريك قطار شتر ميشد با نامهاي دوستانه به نزد وي فرستاد و از سابقهي دوستي كه همواره نسبت به خاندان وي داشت در آن نامه ياد كرد، اما شاپور كه در لحن نامهي او بويي از خودبيني يافت يا آن را چنان كه بايد متواضعانه نديد، برآشفت و نامه را از هم بدريد و گفت اين اذينه كيست و از كدام سرزمين است كه با خداوندگار خويش چنين گستاخوار سخن ميگويد؟ آنگاه فرمان داد تا هداياي او را به فرات ريزند و خود او را دست بسته به پيشگاه آرند. اين جبروت شاهانه كه خشم و كينهي عربي را در وجود اذينه برانگيخت و بازگشت از اين سفر پيروزمندانه را براي شاپور مايهي اهانت و حتي شكست به دست اين شيخ عرب ساخت و او را دست نشاندهي متحد روم كرد، در سيماي مغرور و موقر شاپور به چشم ميخورد و حماقت را در نقاب غرور ميپوشاند. نقشهايي هم كه والريانوس (والريان) امپراطور اسير، را در پيش پاي او افتاده نشان ميدهد، تصويري از همين غرور فوقالعادهي اوست كه حاكي از عظمت اخلاقي نيست؛ و هر چند آنچه دربارهي بد رفتاري او با امپراطور اسير در روايات مأخوذ از روميان نقل است، بيشتر به وسيلهي دشمنان مسيحي اين امپراطور مشرك روايت شده است و براي مورخ چندان اعتبار ندارد، تصوير وضع التماسآميز مرد اسير در پيش پاي اسب شاه هم چندان حاكي از نجابت شاهانهي سوار فاتح به نظر نميآيد.
شاپور اين مايه غرور و جبروت و قساوت خويش را هم مثل دلاوري و جنگجويي و پايداري خويش از پدرش اردشير ميراث يافته بود. وي كه در طي چهارده سال سلطنت پدر در كنار او جنگيده بود، و در تمام سالهاي اخير هم شريك يا جانشين او بود، از همان آغاز جلوس اتمام كارهايي را كه در دوران فعاليت پدرش ناتمام مانده بود به عهده داشت. سياست تعرضي پدر را نيز در ايجاد وحدت و تمركز در تمام كشور ادامه داد. در غرب با روم و در شرق با كوشان كشمكشهايي را كه ادامهي آنها ميبايست قلمرو وي را به آنچه در دورهي پيش از عهد مقدوني بود برساند، به جد تمام تعقيب كرد. كوشان در آن ايام دوران شكوفايي خود را پشت سرگذاشته بود اما ثروتي كه از بازرگاني شرق و غرب اندوخته بود آن را براي قلمرو شاپور خطري مجسم ميكرد. حمايتي هم كه كوشان از آغاز نهضت اردشير از خاندان اشكانيان و از جنبشهاي ضد اردشير در ارمنستان ميكرد آن كشور را در نظر شاپور به صورت يك متحد بالقوهي روم تصوير مينمود. اما خود روم كه هنوز در ارمنستان و بينالنهرين از تحريك و توطئه بر ضد ايران نميآسود، در اين ايام در نوعي هرج و مرج نظامي و سياسي غوطه ميخورد. هرج و مرج چنان بود كه در مدت سلطنت سي و يك سالهي شاپور بيش از سي تن در آنجا به عنوان فرمانروا بر مسند نشستند. غالب اين فرمانروايان هم به وسيلهي سربازان خويش به امپراطوري انتخاب ميشدند و چند صباح بعد نيز به دست آنها بر كنار يا كشته ميشدند. ادامهي اين وضع به شاپور فرصت داد تا جنگ تعرضي به
درست است كه ماني در هنگام جلوس او، در واقع قبل از آنكه قلمرو او به صورت امپراطوري وسيع درآيد، به حضور او راه يافت، اما او از همان آغاز، ضرورت يك سياست مبني بر تسامح را، كه نزد او لازمهي سياست پدرش مبني بر رساندن مرزهاي ايران به دوران قبل از اسكندر به نظر ميرسيد، درك كرده بود. با وجود غرور و جبروت فوقالعاده كه در رفتار و گفتار خويش نشان ميداد، هوش و كنجكاوي فوقالعاده هم داشت و اين معني او را به آگهي از عقايد و انديشهها علاقهمند ميكرد. در گفت و شنود با يك فرستادهي روم كه براي مذاكره پيش او آمده بود اين كنجكاوي را به نحو جالبي نشان داده بود.
قلمرو روم را ادامه دهد. در اين جنگها يك امپراطور در حال عقبنشيني از مرزهاي وي كشته شد، امپراطوري ديگر براي بازگشت به كشور خود ناچار به پرداخت فديه و باج به وي شد و يك امپراطور هم به اسارت وي افتاد و تا پايان عمر در اسارتش باقي ماند.
شاپور كه در ادامهي سياست تعرضي پدر در بينالنهرين و سوريه به تاخت و تاز در اراضي روم پرداخته بود، در همان آغاز جلوس، نصيبين و حَرّانْ را گرفته بود، و سپاه او در آن سوي فرات تا انطاكيهي سوريه پيش رفته بود. در اين هنگام گرديانوس، امپراطور جوان كه داعيهي كسب قدرت در روم او را به مقابله با اين تهديدها واداشته بود، همراه پدر زن خويش تيمه سيوس كه سرداري جنگ آزموده بود لشكري گران به دفع وي تجهيز كرد. گرديانوس انطاكيه را از تعرض سپاه ايران خلاص كرد، نصيبين و حران را باز پس گرفت و درفش روم را تا سواحل دجله پيش برد. اما در اين ميان پدر زنش تيمه سيوس ناگهان بيمار شد و درگذشت. در سپاهش هم اختلافات در گرفت و ناچار به عقبنشيني شد و در شورشي كه ظاهراً فيليپ، فرمانده جديد سپاهش، بر ضد او به راه انداخت كشته شد (244) و نقشههاي او در غلبه بر بابل عقيم ماند. جانشين او فيليپ، معروف به عرب، كه سردار سپاهش هم شده بود و از جانب سربازان به امپراطوري انتخاب شده بود براي تحكيم امپراطوري متزلزل خود بازگشت به روم را ضروري يافت و به همين سبب مذاكره با شاپور را لازم ديد. امپراطور جديد، چنان كه شاپور در كتيبهي خود در كعبهي زرتشت ياد ميكند، نزد وي آمد، پانصد هزار دينار فديه داد و با پرداخت مبلغي غرامت با پادشاه پارس پيمان متاركهاي منعقد كرد كه براي ايران متضمن منفعت بود و براي روم همچنان كه بعضي مورخان از روي انصاف خاطرنشان كردهاند تا حدي كه مقتضاي احوال اجازه ميداد متضمن وهن نميشد.
اين متاركه تقريباً تا چهارده سال از هر دو جانب رعايت شد. در ايران به شاپور فرصت داد تا وحدت و تمركز را در تمام كشور برقرار سازد و كساني را كه در مدت درگيريهاي او با روم داعيهي طغيان و استقلال يافته بودند به انقياد وادارد. در واقع اقوام ولايات ساحل خزر از آغاز سلطنت او سر به طغيان برآورده بودند. از وقايعنامهي اربلا چنان برميآيد كه شاپور در اولين سال سلطنت - در واقع بعد از تاجگذاري - با طوايف خوارزمي، مردم ماد در نواحي جبل ، وايف گيل و ديلم و گرگان جنگيد و آنها را به اظهار طاعت وادار كرد. از كتاب پهلوي شهرستانهاي ايران ، نيز چنان مستفاد ميشود كه وي در خراسان با فرمانروايي به نام پهلهزاگ جنگيد و در آنجا شهر نوشاپور (نيشاپور) را بنياد نهاد. در همين سالها ارمنستان هم كوششي براي اعادهي استقلال از دست رفته كرد (253) اما سپاه شاپور در دفع اين اقدام با چنان قاطعيت و سرعتي عمل كرد كه تا چندين سال بعد از مرگ او نيز تيرداد، پسر خسرو و مدعي تاج و تخت ارمنستان، براي تجربهي تازهاي در اين زمينه جرئت نيافت. گرجستان نيز كه در گذشته متحد روم و ارمنستان بود در اين ايام به وسيلهي شاپور مغلوب شد، و آنگونه كه از وقايعنامههاي گرجي برميآيد، پسري از آن وي به نام مهران بنيانگذار سلسلهي خسروي در گرجستان شد و بعدها آيين عيسي گرفت. غلبه بر گرجستان و ارمنستان و رفع هرگونه دغدغه از جانب آن نواحي، شاپور را به تعرض در سوريه هم تحريك كرد. وي در سوريه تا پاي ديوار انطاكيه پيش راند و در كاپادوكيه نيز تاخت و تاز كرد. پسر وي هرمزد در آن نواحي شهر طوانه و قيصريه را گرفت و غنايم بسيار از خزاين حكام اين نواحي به دست آورد. در اين هنگام والريان، امپراطور شصت ساله، تصميم به جنگ گرفت. وي سپاه شاپور را از حوالي انطاكيه باز پس راند (259) و به خاطر همين مختصر پيروزي به عنوان فاتح پارت و منجي شرق سكه زد. ولي قسمتي از سپاه وي در راه دچار بيماريهاي واگير شد، در نواحي ادسا هم بخشي ديگر از سپاه گرفتار بيماري گشت و در حركت به شرق در بين آنها ترديد و تزلزل پيش آمد. امپراطور خواستار مذاكره و پرداخت غرامت شد. در مذاكرهاي روياروي كه طرفين در باب آن توافق كردند ظاهراً برخوردي خصمانه روي داد و والريان با عدهي كثيري از سپاهيان خويش به اسارت افتاد (260). اين بار گويي چيزي از جنايت كاراكالاً امپراطور روم به وسيلهي شاپور تلافي شد.
شاپور: شاه ايران وانيران
13-4- اين پيروزي براي شاپور اوج افتخاري را كه طالب آن بود تأمين كرد. از اينرو وي نقش برجستهي آن را بر صخرههاي پارس همه جا در دل كوهها تصوير كرد. هر چند در بازگشت از اين سفر جنگي سپاه وي از جانب اذينه، پادشاه تدمر كه طالب فرصتي بود تا انتقام اهانتي را كه فاتح پارسي در حق او كرده بود بكشد، مورد تعرض واقع شد و قسمتي از غنايم را با خسارات و تلفات قابل ملاحظه از دست داد، اما پيروزي بر امپراطور براي شاه بيش از آن افتخارآميز بود كه شكست يك دسته سپاه وي از يك شيخ عرب از اهميت آن بكاهد. والريان ظاهراً تا پايان عمر در اسارت شاپور ماند و پسرش، گاليه نوس ، هم كه در روم جاي او را گرفت چندان كوششي براي آزادي پدر يا تلافي شكست روم به جا نياورد. شاپور والريان را با تعدادي از روميان در شهر نوساختهي خويش جنديشاپور- واقع بين شوش و شوشتر و ظاهراً در محل خرابههاي شاهآباد كنوني - سكونت داد و در بناي سد كارون، در شوشتر، مهندسان رومي را به كار گرفت: سد قيصر . تعدادي ديگر از روميان را در پارس و در پارت جاي داد. با آنكه در دنبال ماجراي والريان رابطهي ايران و روم در نوعي فترت، كه نه جنگ بود و نه صلح، واقع شد، شاپور خود را از دغدغهي تعرض و تحريك روم آزاد يافت و در داخل به كار آباداني، و در خارج به بسط قلمرو خويش در نواحي شرقي كشور پرداخت. وي در نواحي شمالشرقي، چنان كه خودش در يك كتيبهي طولاني - در ديوار آتشگاه نقش رستم - ياد ميكند، نه فقط پيشاور بلكه باختر و قسمتي از سغد را نيز گرفت. در نواحي شمال غربي هم، چنان كه از كتيبه هايش برميآيد، قلمرو او غير از گرجستان و ارمنستان شامل نواحي آلباني هم ميشد. اينكه وي خود را پادشاه ايران وانيران ميخواند ناظر به وسعت دامنهي فتوحاتش در خارج از فلات بود- چيزي كه پدرش اردشير هم به آن انديشيده بود، اما به تحقق دادنش كامياب نشده بود.
تبديل قلمرو سلطنت پارس كه اردشير باني آن بود به يك امپراطوري وسيع، كه دامنهي آن را از بينالنهرين تا ماوراءالنهر و از سغد و گرجستان تا سند و پيشاور رسانده بود، يك تفاوت ديگر را بين او و پدرش الزام كرد: گرايش به تسامح نسبي در عقايد. بدون اين تسامح حكومت كردن بر يك امپراطوري بزرگ - كه به قول خودش شامل ايران و انيران ميشد - غيرممكن بود. البته خود او، مثل پدر ظاهراً همچنان در آيين مزديسنان ثابت و راسخ باقي ماند اما در معامله با پيروان اديان ديگر، آن گونه كه موبدان انتظار داشتند سختگيري نشان نداد. قلمرو او در بابل و ماد شامل عدهاي قابل ملاحظه از قوم يهود؛ در گرجستان و ارمنستان شامل تعدادي فزاينده از قوم مسيحي؛ دركوشان و باختر شامل عدهاي بودايي؛ و در سرزمينهاي سند و كابل شامل پيروان آيين هندو بود، و او البته نميتوانست با سعي در تحميل آيين مزديسنان همهي آنها را با حكومت خود دائم در حال خصومت باطني نگه دارد. از وقايعنامهي اليسئوس ارمني برميآيد كه او، بر وفق روايات جاري در افواه، مغان و رؤساي آنها را از ادامهي تعقيب مسيحيان بازداشته بود و حتي گفته بود مغان، مانويان، يهود، مسيحيان و تمام پيروان اديان ميبايست در قلمرو وي از هرگونه آزار در امان باشند و در آنچه به آيين ايشان مربوط است در ايمني و صلح به سر برند. به الزام همين تسامح يا به خاطر ايجاد رابطهاي بين پيروان اين اديان بود كه وي يك چند آيين التقاطي ماني را تا حدي ترويج هم كرد. درست است كه ماني در هنگام جلوس او، در واقع قبل از آنكه قلمرو او به صورت امپراطوري وسيع درآيد، به حضور او راه يافت، اما او از همان آغاز، ضرورت يك سياست مبني بر تسامح را، كه نزد او لازمهي سياست پدرش مبني بر رساندن مرزهاي ايران به دوران قبل از اسكندر به نظر ميرسيد، درك كرده بود. با وجود غرور و جبروت فوقالعاده
تعليم ماني كه تلفيقي از مذاهب گنوسي با آيينهاي هندي و ايراني بود اعتقاد به ثنويت را شامل روح و جسم و ضرورت سعي در نجات روح ميكرد. خود وي در كودكي در محيط ديني صابئين مغتسله بزرگ شده بود و اولين وحي خود را نيز در سنين كودكي دريافته بود. تسامح شاپور در مورد پيروان اديان قلمرو خويش، و مخصوصاً حمايت او از ماني هر چند متضمن قبول تعليم او نبود، ناخرسنديهايي در بين طبقات مغان كه آن را مخالف رسم و راه پدرش تلقي ميكردند پديد آورد.
كه در رفتار و گفتار خويش نشان ميداد، هوش و كنجكاوي فوقالعاده هم داشت و اين معني او را به آگهي از عقايد و انديشهها علاقهمند ميكرد. در گفت و شنود با يك فرستادهي روم كه براي مذاكره پيش او آمده بود اين كنجكاوي را به نحو جالبي نشان داده بود. دعوت ماني را هم با همين كنجكاوي و بيهيچ تلخي تلقي كرد (ح 243). برادرانش مهرشاه فرمانرواي ميسان و فيروز كوشانشاه كه فرمانرواي ولايت پارت و باختر بودند، از ماني در نزد وي به نيكي و با اعتقاد ياد كرده بودند. شاپور نيز، با آنكه در آيين پدران خويش تزلزلي يافت. ظاهراً به ملاحظات سياسي دعوت جديد را با نظر مساعد نگريست و به ماني اجازه داد در قلمرو وي به نشر تعليم خويش بپردازد.
تعاليم ماني
13-5- تعليم ماني كه تلفيقي از مذاهب گنوسي با آيينهاي هندي و ايراني بود اعتقاد به ثنويت را شامل روح و جسم و ضرورت سعي در نجات روح ميكرد. خود وي در كودكي در محيط ديني صابئين مغتسله بزرگ شده بود و اولين وحي خود را نيز در سنين كودكي دريافته بود. تسامح شاپور در مورد پيروان اديان قلمرو خويش، و مخصوصاً حمايت او از ماني هر چند متضمن قبول تعليم او نبود، ناخرسنديهايي در بين طبقات مغان كه آن را مخالف رسم و راه پدرش تلقي ميكردند پديد آورد. شاپور توجه خاصي به نشر آيين زرتشت هم نشان داد و اقدام او در جمعآوري بعضي اجزاي اوستا تا حدي نيز به قصد دلجويي از مغان پارس بود. به هر حال امپراطوري وسيع او به چيزي از اين تسامح كه نزد پدرش اردشير معمول نبود نياز داشت. عصر او در عين حال دوران سازندگي بود و او براي آباداني كشور از مهارت و هنر روميهاي اسير هم، مثل ساير اتباع انيران، استفاده كرد.
بعد از شاپور - مرگ ماني
13-6- بعد از وي (271 م). پسرش هرمزد به سلطنت رسيد و او سياست پدر را در تسامح نسبت به اديان و در محدود كردن قدرت نجبا و موبدان ادامه داد. حتي ماني را كه در اواخر عهد شاپور براي اجتناب از مخالفت و تحريك موبدان، خويشتن را از بابل دور نگه داشته بود به درگاه خويش پذيرفت و وي را در قصر خود واقع در دستگرد پناه داد و در تبليغ آيين خود آزاد گذاشت. اما سلطنت او يك سالي بيشتر دوام نيافت و ظاهراً بزرگان بهانهاي براي كنار گذاشتنش پيدا كردند يا خود به مرگ طبيعي مرد. برادرش بهرام (ورهران) اول جاي او را گرفت و او در دست موبدان و نجبا بازيچهاي بياراده بود. كرتير موبد ، كه دشمن ماني و مخالف شديد سياست تسامح در نزد هرمزد و شاپور بود، بر احوال وي تسلط داشت و شاه به اصرار او ماني را تسليم مخالفان كرد. ماني در محكمهي موبدان و با حضور شاه محاكمه شد و به قتل رسيد. به احتمال قوي ارتباط او با فرمانروايان كوشان و نواحي شرقي هم كه ماني دوستاني در بين آنها داشت يك عامل سياسي در توقيف و قتل او بود (ح 276(.
به هر حال رفتار بهرام با ماني خدعهآميز، ظالمانه و خلاف مروت بود. اينكه در روايات رسمي بازمانده از منابع عهد ساسانيان - مثل طبري - او را فرمانروايي معتدل خواندهاند در واقع ديدگاه كساني را بيان ميكند كه تسليم او را در مقابل موبد كرتير و نجباي پارس در خور تحسين يافتهاند. اما محرك او در اين تسليم ضعف و عجز بود كه در جنگ و سياست هم آن را نشان داد. از جمله ملكهي زنوبيا ، بيوهي اذينه پادشاه پالمير براي رهايي از تهديد روم از وي ياري خواست و بهرام ناسنجيده به اين درخواست جواب مساعد داد اما نيرويي اندك به كمك او فرستاد. از اينرو هم زنوبيا، كه متحد او بود به دست روم افتاد و هم اورليان امپراطور روم از مداخلهي ايران رنجيد. دلجويي ناشيانهي بهرام هم كه با ارسال هداياي گرانبها همراه بود ضعف پادشاه پارس را بر ملا كرد. امپراطور، طوايف قفقاز را تشويق به هجوم به ايران كرد، خودش هم با سپاهي گران به اين سرزمين عزيمت نمود اما در بين راه كشته شد و بهرام از تهديد رست (275). چندي بعد هم بهرام در گذشت (276) و بعد از او پسرش بهرام به سلطنت نشست: بهرام دوم.
تئوكراسي دوران بهرام دوم
در زمان بهرام دوم كرتير موبد، قدرت و نفوذ بسيار به دست آورد و ظاهراً در كارهاي شخصي پادشاه هم مداخله و نفوذ داشت. بهرام اين موبد متعصب را نجات دهندهي روان ( بُخت روان ) خويش خواند، از بزرگان دربار كرد، و دست او را در قلع و قمع مانويان و حتي پيروان اديان ديگر نيز بازگذاشت. حمايت كرتير اكثر نجبا را كه نيز به نحوي با كرتير كنار آمده بودند به اظهار انقياد نسبت به شاه واداشت. از اينرو بهرام دوم بر خلاف پدر و عم خود سلطنتي بالنسبه طولاني - شانزده سال - يافت. اما كساني از بزرگان كه از مداخلهي كرتير و دستگاه موبدان موبد در امور سلطنت ناخشنود بودند، ادامهي اين سلطنت را مايهي وهن ميشمردند. برادرش هرمزدسكانشاه توانست عناصر ناراضي را با خود يار كند و به كمك عدهاي از مردم سكايي و كوشان و حتي طوايف گيل بر ضد وي سر به طغيان بردارد، و عمويش نرسي هم كه در گذشته فرمانرواي ارمنستان بود و از زمان پدر وي داعيهي سلطنت داشت تدريجاً كساني از نجبا را كه مخالف دخالتهاي كرتير در امور سلطنت بودند گرد خود جمع آورد. بهرام شورش سكستان را فرونشاند و پسر خود بهرام - بهرام سوم - را در آنجا سكانشاه كرد. اما از جانب بينالنهرين مواجه با حملهي كاروس ، امپراطور روم، شد كه تا نزديك تيسفون را عرضهي تاخت و تاز ساخت. بهرام دچار مشكل شد اما مرگ - يا شايد قتل - ناگهاني كاروس او را از اين مخمصه نجات داد (284). چندي بعد با ورود شاهزاده تيرداد - پسر و وليعهد خسرو پادشاه مقتول - به ارمنستان در آن سرزمين شورش سختي بر ضد سلطهي ايران در گرفت (286) و امپراطور روم هم آن را تقويت كرد. بهرام از عهدهي دفع شورش برنيامد. ارمنستان به حمايت ديوكلسيان بعد از نزديك نيم قرن از ايران جدا شد (288) و تيرداد در قسمتي از ماد آذربايجان هم بناي تاخت و تاز گذاشت. در اين بين بهرام دوم ناگهان درگذشت (292) و كشور را در آشوب و اختلاف رها كرد. بعد از او پسرش بهرام سوم - بهرام سكانشاه - به سلطنت نشست اما سلطنت چهارماههي او مخالفاني را كه از حكومت پدرش ناراضي بودند قانع نكرد.
نرسي ، پادشاه سابق ارمنستان كه با ضرب سكه و اعلام سلطنت او را از تخت سلطنت كنار زد، پسر شاپور اول بود و چيزي از قدرت و ثبات و تدبير پدر را به ارث برده بود. وقتي موكب او از نواحي ارمنستان و از راه گنزك آذربايجان به جانب تيسفون آمد، عدهي زيادي از نجبا و كساني كه سياست پادشاهان دست نشاندهي آتشگاه را موجب هتك حيثيت حكومت ميشمردند، در محلي واقع در شمال قصر شيرين كنوني، نزديك سليمانيه در مرز خاك عراق از وي استقبالي شاهانه كردند كه خاطرهي اين استقبال و ماجراي تاجگذاري خود را در اين محل در كتيبهاي نقش و ثبت كرد، كتيبهي پايكولي (پايقلي) را در اينجا يادگار آغاز سلطنت تازهاي كرد كه با آن، ايران بعد از بيست سال هرج و مرج دوباره خود را براي ادامهي سياست شاپور و تسامح و تمركزي كه در امپراطوري، يكديگر را الزام ميكنند آماده يافت.
سلطنت نرسي به تئوكراسي منحط كرتير و شركاي او خاتمه داد اما نجبا را محدود نكرد. در جنگ روم هم توفيقي كه انتظار ميرفت عايد ايران نساخت. با اين حال استقرار آن براي كساني كه توسعهي نفوذ آتشگاه را با كراهيت تلقي ميكردند موجب تأمين تسامح نسبي شد. نرسي تيرداد را كه دست نشاندهي روم بود از سيستان بيرون راند با گالريوس سردار روم هم چند جنگ كرد و يك بار شكست سختي به او وارد كرد (296) اما سال بعد در ارمنستان از وي شكست خورد. خود وي در جنگ مجروح شد، بنهاش به غارت رفت و زنش ارسانه با عدهاي از هل حرمش به اسارت افتاد. براي استرداد حرم ناچار به مذاكره شد و توافق نهايي جهت اين مقصود كه منجر به امضاي قراردادي به نام عهدنامهي نصيبين گشت براي وي به بهاي گراني تمام شد. بر وفق اين عهدنامه دجله مرز ايران و روم اعلام شد، تيرداد به ارمنستان بازگشت و ايران از حق مداخله
با آنكه آيين زرتشت ديانت رسمي كشور و كيش خاندان سلطنت بود، آيين عيسي، آيين يهود، و آيين بودا هم در نقاط مختلف كشور پيروان داشت و مغان و موبدان جز به ندرت، و آن نيز غالباً وقتي سياستهاي روحاني يا منازعات محلي آن را اجتنابناپذير ميساخت، معارض و مزاحم آنها نميشدند. آتشگاه همه جا از ديه و ناحيه تا شهر و ولايت تحت نظر هيربدان و موبدان مراسم نيايش را تعليم و رهبري ميكرد. در ولايات، آتشگاههاي بزرگ و كهن نيز وجود داشت كه غالباً هر يك نزد طبقهاي از طبقات چهارگانه با تقديس و تكريم بيشتري نگريسته ميشد.
در امور ارمنستان و گرجستان دست كشيد. چون قرارداد، منافع روم را به قدر كافي تأمين ميكرد تا چهل سال بعد همچنان از جانب روميها معتبر باقي ماند. نرسي مدت زيادي بعد از انعقاد اين عهدنامه (297) در مسند نماند. سه چهار سالي بعد، از سطنت كناره گرفت (301). تاج و تخت را هم به پسرش هرمزد - هرمزد دوم - واگذاشت و خود چندي بعد از شدت تأثر درگذشت (302(.
هرمزد دوم (309-301) كه به عدالت و نيكخواهي موصوف بود در عين حال تندخوي و سختگير بود اما به الزام ضرورت خشم خود را مهار ميكرد و با نجبا به نحوي كنار ميآمد. با اين حال چون در اجراي عدالت، اقويا را بر ضعفا ترجيح نميداد نجبا را از خود ناراضي ساخت. وي در نواحي سيستان و كوشان درگيريهايي پيدا كرد و با ضعف و فترتي كه در كارها ميديد از عهدهي مقابله با آنها برنيامد. ناچار از در صلح درآمد و با تزويج يك شاهدخت كوشاني - دختر كابلشاه آنها را به حفظ و رعايت صلح واداشت. خود او در برخورد با اعراب صحرا يا ضمن شكار كشته شد (309). اينكه كشته شدنش را به تاخت و تاز اعراب در نواحي مرزي منسوب داشتهاند ممكن است در عين حال كوششي باشد براي آنكه دشمني پسرش شاپور دوم را با اعراب بهتر توجيه نمايند. هرمزد از زن اولش كه ملكه بود سه پسر داشت، اولين آنها آذرنرسي به جاي او نشست اما با نجبا كنار نيامد و كشته شد. از دو پسر ديگرش هم يكي را كور كردند و ديگري را به زندان افكندند. آنگاه سلطنت را به پسري ديگر - شاپور نام - كه هرمزد از زن ديگر خويش داشت و هنوز در شكم مادر بود يا تازه به دنيا آمده بود، دادند. نيابت سلطنت هم به مادر كودك داده شد كه البته فقط تشريفات بود و در تمام مدت خردسالي شاپور سلطنت واقعي در دست «بزرگان» ماند. در اين مدت قدرت نجبا توسعه يافت و حيثيت سلطنت كاستي گرفت. اما شاپور هم، برخلاف انتظار بزرگان وقتي به سن رشد رسيد ديگر تحت نفوذ آنها نماند خود را از سلطهي قوم رهانيد و با عزم و تدبير فوقالعادهاي كه داشت خود را احيا كنندهي سلطنت در حال زوال ساسانيان نشان داد.
در فاصلهي بين اين دو شاپور، تقريباً جز در دورهي بالنسبه كوتاه فرمانروايي نرسي ضعف پادشاهان موجب چيرگي نجبا و اعيان (وزركان، بزرگان) و مخصوصاً مداخلهي روحانيان (موبدان و هيربدان) در امور مربوط به سلطنت شد و كرتير موبد كه در عهد شاپور اول هيربد سادهاي بود در مدت سلطنت اخلاف او با عنوان موبدان موبد در امور حكومت نفوذ فوقالعاده پيدا كرد و دين و دولت را كه بنيانگذار سلسلهي ساساني آنها را در وجود شخص پادشاه توأمان ميخواست در خود موبدان موبد عصر - شخص خود - به هم پيوند داد؛ و بدينگونه به عنوان يك فرمانرواي نامرئي و بيتخت و تاج اما قاهر و سختگير دولت را تابع دين ساخت. از چهار طبقهي اجتماعي از هم متمايز عصر كه شامل روحانيان ( آتوربانان )، نظاميان ( ارتشتاران )، صاحبان مناصب اداري (دبيران) و كشاورزان و صنعتگران (ستريوشان - هوتخشان) ميشد، كساني از نجبا و اعيان كه در امور دولت تدبير و حرف آنها نافذ بود، از بين گزيدگان سه طبقهي اول برميخاستند و به تعبير مورخان عصر اول اسلامي «عظماء و اشراف» (بزرگان) خوانده ميشدند. اين بزرگان غير از مهرياران ولايات و مرزبانان ايالات، شامل سركردگان خاندانهاي بزرگ و صاحبان مناصب عالي نظامي و اداري كشور و همچنين مالكان و باغداران اراضي و املاك عمدهي مملكت نيز ميشد، كه در بسياري موارد مناصب موروثي بود يا لامحاله طي چندين نسل در خاندان آنها ادامه مييافت. در حقيقت با آنكه رسوم ملوك طوايفي عهد اشكانيان در دورهي اردشير و شاپور منسوخ اعلام شد، بقايايي از آن در ترتيب توارث اِقطاعات و مناصب تشريفاتي همچنان محفوظ ماند. معهذا عاليترين منصب اداري كه مقام وزير بزرگ بود و عنوان هزاربد ( هزارپت ) و بزرگ فرمدار داشت به اراده و انتخاب پادشاه وابسته بود. چنان كه منصب « ايرانْ اسپاهبَد » هم كه نظارت بر امور جنگ و رفع نيازهاي سپاه بود، به وسيلهي پادشاه به كساني از سرداران كه مورد اعتماد وي بودند واگذار ميشد و البته موروثي نبود. مرزبانان ايالات و حكام ولايات بزرگ نيز كه غالباً از شاهزادگان و منسوبان خاندان سلطنت بودند در بسياري موارد عنوان شاه را هم بر نام محل فرمانروايي خويش ميافزودند و احياناً تاج نيز بر سر مينهادند. كرمانشاه، كوشانشاه، سكانشاه، گيلانشاه، ارمنانشاه، و ميشانشاه، از اينگونه بودند و غالباً از بين برادران، فرزندان يا اعمام و برادرزادگان پادشاه انتخاب ميشدند.
با آنكه آيين زرتشت ديانت رسمي كشور و كيش خاندان سلطنت بود، آيين عيسي، آيين يهود، و آيين بودا هم در نقاط مختلف كشور پيروان داشت و مغان و موبدان جز به ندرت، و آن نيز غالباً وقتي سياستهاي روحاني يا منازعات محلي آن را اجتنابناپذير ميساخت، معارض و مزاحم آنها نميشدند. آتشگاه همه جا از ديه و ناحيه تا شهر و ولايت تحت نظر هيربدان و موبدان مراسم نيايش را تعليم و رهبري ميكرد. در ولايات، آتشگاههاي بزرگ و كهن نيز وجود داشت كه غالباً هر يك نزد طبقهاي از طبقات چهارگانه با تقديس و تكريم بيشتري نگريسته ميشد. از اين جمله، آذر فرنبغ آتش روحانيان؛ آذر و هرام آتش جنگجويان؛ آذر گشنسب آتش خاندان سلطنت؛ و آذر برزين آتش كشاورزان بود. به علاوه پادشاهان هر يك آتشي نيز خاص خود داشتند كه مقارن جلوس آنها افروخته ميشد و در سكه هايشان نيز علامت آن نقش ميگشت. قدرت و اعتبار پادشاهان از همين هنگام جلوس در طرز برخورد آنها با بزرگان معلوم ميشد و پايهي عقل و تدبير ايشان از گفتار (خطبه)هايي كه دربار يا خاص در روز تاجگذاري به بيان ميآوردند پديدار ميگشت. به علاوه، جنگ و شكار، كه هميشه تعدادي از بزرگان را ملازم موكب ميساخت، وسيلهاي بود كه ميزان قدرت و كفايت پادشاهان را در نزد اين بزرگان در معرض امتحان قرار ميداد. اينكه فتوحات جنگي حتي در برخوردهاي بياهميت هم گهگاه بر دل صخرهها همراه با كتيبهها نقش ميشد و اينكه صحنههاي شكار و تيراندازي آنها بر ديوار ايوانها و حتي بر متن و حاشيهي ظروف و پارچه نقش ميگرديد، مبني بر آن بود كه همگان، خاصه بزرگان، همواره در آنها به چشم پادشاهان لايق بنگرند و چنان كه بايد از آنها حساب ببرند. هرگونه ضعفي كه در اين امور از پادشاهان مشهود ميافتاد آنها را از انظار ميانداخت و معروض اهانت، توطئه و حتي خلع يا قتل ميساخت.
جامعهي ايراني در اين سه دوره بر سه عامل عمده استوار بود: سلطنت فردي، قدرت بزرگان، و سلطهي آتشگاه. در دوران فرمانروايي اردشير و شاپور، عامل نخست همواره بر دو عامل ديگر غالب بود. ليكن در سالهاي فترت بعد از شاپور دو عامل ديگر، با هم يا هر يك جدا، عامل نخست را تحت نفوذ داشت. تاريخ ساسانيان در اين دوره و در ادوار بعد نيز در تنازع و اتحاد بين اين عوامل تصوير ميشد. نفوذ آتشگاه با آنكه در تيسفون و بابل به اندازهي پارس و ماد محسوس نبود، غالباً قدرت پادشاه و سلطهي حكام محلي را محدود ميكرد و كرتير موبد از همين طريق در شئون حكومت به تدريج قدرت فوقالعاده يافت. وي كه لحن پادشاهانهي كتيبه هايش در كعبهي زرتشت، سرمشهد، نقش رستم و نقش رجب، قدرت ويرانگر روزافزون او را در طي اين سالهاي ضعف و فترت مايهي وحشت و نفرت خواستاران آزادي وجدان ميساخت، وجودش تجسم غلبهي تعصب بر تسامح بود و فقط روي كار آمدن نرسي كه مرگ وي ظاهراً در اواخر عهد او اتفاق افتاد - به سلطهي بيش از حد آتشگاه بر دولت، كه براي اخلاف شاپور و رعاياي آنها همه جا شوم و مخرب بود خاتمه داد. از همان روز جلوس نرسي كه عمروبن عدي پادشاه حيره «ايناي» خليفهي ماني را به پيشگاه وي معرفي كرد قدرت كرتير در عقدهي افول افتاد. شاپور دوم هم كه بعد از فترتي طولاني بر مسند نيا و نياگان خود تكيه زد هشيارتر و محتاطتر از آن بود كه اين قدرت مهيب مخرب را در دست يك خليفهي كرتير رها كند - در زمان او ظاهراً از جانب روحانيان زرتشتي هم ديگر با ديدهي تأييد نگريسته نميشد. اين بار دين و دولت در وجود شخص شاپور توأمان شدند و قدرت «موبد اهورمزد» كه اختصاص به كرتير داشت، بين موبدان هم طراز تقسيم شد.