ایرج پزشکزاد
دوران بچه پرروها!
وقتی برمیگردی قبل از مجازات بچهپرروی پیر، خواهش میکنم برای مقام معظم رهبری که فرمان قتال و فریادهای اُقتلوا اُقتلوا، از بیت معظم او شرف صدور یافته، این پیغام را ببر! پیغام من نیست، پیغام تاریخ است. به حضورش عرض کن: در سال 1814، کار ناپلئون بناپارت، بعد از سالها جنگ و خونریزی بیحساب، به مذلت کشیده بود. ولی باز در فکر این بود که شاید بتواند بهضرب و زور، نارضائی و سرکشی مردم بهجانآمده را سرکوب کند. تالیران دیپلمات معروف که مدتها، تا چند سال پیش از آن، وزیر خارجهاش بود، بهنصیحت نامهای به او نوشت که با این عبارت تمام میشد: «اعلیحضرتا، آدم با سرنیزه هرکاری میتوان بکند جز اینکه رویش بنشیند.»
سردبیر گرانقدر کیهان، احمد احرار عزیز،
میدانم که انتظار دارید من هم در شمارۀ مخصوص نوروز مشارکتی داشته باشم. دریغ ندارم. اما چه بنویسم؟ وقتی آنجا اینطور بچههای ما را میکشند. قلم گریان به سمت شادمانی نوروزی نمیگردد. ناگزیر از یک خاطره گذشته دور یاد میکنم.
من، با اسم و عنوان و خصوصیات بچهپررو، وقتی آشنا شدم که تازه خدمتم را در دادگستری بهعنوان قاضی جزائی شروع کرده بودم. برای جوانان فارسیزبان دورافتاده از ایران، توضیح میدهم که «بچهپررو» را نباید با بچۀ پررو، یعنی بچهای با صفت پررویی، اشتباه کرد. این لفظ، مفهوم مشخص مستقلی دارد و با بچه بهمعنای طفل، خویشاوندی نزدیکی ندارد. مهمترین تفاوتش این است که بچه نیست، آدم بزرگ است.
باری، یک روز تعطیل، قاضی کشیک دادسرای تهران بودم. از کلانتری ناحیۀ دروازه قزوین یک پروندۀ نزاع منجر به ضرب و جرح، همراه تعدادی متهم و شاکی و شاهد به دادسرا آوردند. یک کافهرستوران ناحیه را جمعی اوباش بههم ریخته بودند و در زد و خورد متعاقب آن، دو نفر مجروح شده بودند.
صاحب کافه بهعنوان شاکی اصلی، با سر شکستۀ باندپیچی شده، مدعی بود که چون در پرداخت باج به باجگیر محل، معروف به اکبرشیر، کوتاهی کرده، ایادیاش آمده بودند کافه را شلوغ کنند. شلوغی از حد تجاوز کرده و کار به زد و خورد کشیده است. بهعنوان دلیل دخالت اکبرشیر، میگفت که قبلا به او پیغام داده که یک روز کافه را بههم میریزد. از آنجا که در توضیحات مفصّلش بهتکرار، از نقش «بچهپررو» در شروع و بالا گرفتن دعوا یاد میکرد، من، ناشیانه سؤالی کردم که بعد خجالت نادانیام را کشیدم. پرسیدم:
ـ مگر در کافهرستورانتان که میگوئید برنامههای تفریحی، یا بهقول خودتان ساز ضربی، دارید، بچه هم راه میدهید؟
ـ نخیر آقا، عرض کردم بچهپررو، که ربطی به بچه ندارد. هرکدام از این باجگیرها چندتا نوچۀ بزنبهادر و یک بچهپررو در اختیار دارند. وقتی میخواهند کافهای را بههم بریزند، اول نوچهها میآیند بهعنوان مشتری مینشینند. بعد بچهپررو میآید. یک کارهائی میکند که بین آنها وسایر مشتریها دعوا راه بیندازد. آخرسر، جاهل باجگیر، مثلا اتفاقی، وارد میشود و صلحشان میدهد. دیشب هم همین شد. نوچههای اکبرشیر آمدند؛ بعد بچهپررویش آمد سر یک میز تنها نشست. ودکا و کباب دنبلان سفارش داد. بعد به یک بهانهای، به دو سه تا از مشتریها بد و بیراه گفت، تا اینکه از یکی از آنها یک توسری خورد و با هم گلاویز شدند. آن وقت نوچههای اکبرشیر صداشان درآمد که فلانفلان شدهها، چرا یک جوان مظلوم تنها را میزنید؟ تا من آمدم خودم را برسانم به میانشان، زد و خورد و پرتاب بطری و پشقاب شروع شد. بعد اکبرشیر وارد شد و میانه را گرفت. همۀ اینها واسۀ اینکه ما بفهمیم اگر باج ماهانهاش دیر بشود چهجوری کافه را بههم میریزد یا بهقول خودش، کافه را کوفه میکند. توی این زد و خورد، غیر از من که سرم را شکستهاند، دو نفر زخمی شدهاند. به اثاث کافه کلّی ضرر خورده، امّا، آقای رئیس، آن چیزی که بیشتر از همه ضررها برایم کونسوزه داشته، این بود که این بچهپررو، که دعوا را راه انداخته بود، حساب میزش هیچی، توی شلوغی پول هم از صندوق ما بلند کرده بود، هیچی، توی کلانتری به من میگفت گارسونهای کافه وقتی آمدند جدامان کنند ساعت مرا دزدیدند. تو باید خسارتش را بدهی.
ـ این آقا با شخص شما هم حسابخردهای داشت؟
ـ نخیر آقا، این ذات بچهپرروست. جیب شما را میزند، دستش را توی جیبتان میگیرید. ناله میکند که ببخشید، زن و بچهام گرسنه بودند تا دلتان میسوزد و ولش میکنید، هوار میکند که این آقا جیب مرا زده، شرم و حیا که سرش نمیشود. واسۀ یک دستمال قیصریه را آتش میزند. کسی حرف راست از دهنش نمیشنود...
توضیحاتش دربارۀ هنرهای بچهپررو تمامی نداشت. گفتم بیرون باشد. بچه پررو را خواستم. جوانی بیست و دو سهساله بود. خودش را اینطور معرفی کرد:
ـ شناسنامهام غلامحسین، اسمم امیرهوشنگ.
سؤال و جواب تقریباً به این صورت انجام شد:
ـ آقای غلامحسین امیرهوشنگ، بهموجب گزارش مأمورین، شما باعث و محرک این نزاع منجر به ضرب و جرح شدهاید.
ـ چی؟! ما باعث دعوا شدیم؟ ای بیشرفهای دروغگو! خدا شاهد است که ما موقع شروع دعوا اصلا توی کافه نبودیم. آبجیمان برایش مهمان رسیده بود ما را فرستاد برایش کباب بخریم. وقتی دیدیم توی کافه دعواست، اصلا تو نرفتیم.
ـ چند نفر شهادت دادهاند که شما به یکی از مشتریهای کافه فحاشی کردهاید و با او گلاویز شدهاید.
ـ دروغ گفتهاند، آقا. به این قبلۀ محمدی، به حضرت عباس، دروغ گفتهاند. ما موقع دعوا اصلا آنجا نبودیم که به کسی فحش بدهیم.
صاحب کافه میگوید که شما نیم ساعت قبل از شروع زد و خورد آمدهاید، میز گرفتهاید، ودکا و کباب سفارش دادهاید.
ـ ای بیشرف دروغگو! از همین جا دروغش معلوم میشود که ما هیچ وقت لب به ودکا نمیزنیم. ما ورزشکاریم، آقا!
ـ ولی بنا به گزارش پلیس، وقتی مأمورین رسیدهاند، شما در حال مستی با پاسبان گلاویز شدهاید.
ـ صاحب کافه پول بهشان داده واسۀ ما پرونده ساختهاند، به این سوی چراغ، به صاحبالزمان، پروندهسازی است.
ـ این آقا با شما چه خصومتی دارد که پول بدهد براتان پرونده بسازند؟
ـ برای اینکه خیال کرده ما با اکبرشیر رفیقیم. او ما را فرستاده کافه را بههم بزنیم. ما، اکبرشیر را گاهی که توی کوچه رد میشده دیدهایم. اما به امیرالمؤمنین، به قمر بنیهاشم، اگر تا حالا باهاش یک چای خورده باشم.
ـ پول برداشتن از صندوق کافه را چه میگوئید؟ صاحب کافه میگوید توی شلوغی، یک دقیقه در صندوق باز مانده، یکی از گارسونها دیده که شما چندتا اسکناس از صندوق برداشتهاید. که بعد پلیس در بازرسی بدنی در جیب شما پیدا کرده.
ـ این را هم دروغ میگوید. به ناموس زهرا، اگر ما به صندوقش دست زده باشیم. این پولی که توی جیب ما بود، آبجیمان داده بود برایش از کافه غذا بخریم.
ـ در کلانتری هم همین را گفتهاید. اما از خواهرتان که پرسیدهاند گفته یک ماه است که شما را ندیده.
ـ این سید ممد قابساز، رفیق آبجیمان برای خصومت با ما، به آبجیمان گفته دروغ بگوید که ما را گیر بیندازد.
ـ آقای امیرهوشنگ، بگوئید ببینم، بالاخره دیشب شما به این کافه رستوران رفتهاید یا اینها همه خواب دیدهاند؟
ـ رفتیم؛ اما به امام غریب توی دعوا نرفتیم. فقط یک گوشه وایستادیم کباب آبجیمان حاضر بشود بگیریم برویم.
ـ ولی در کلانتری لااقل سر میز نشستن و غذا خوردن توی این کافه را قبول کردهاید!
ـ بیناموسها دروغ میگویند، واسۀ ما حرف میسازند. به سیدالشهدا، دروغ میگویند.
ـ ولی خودتان زیر حرفتان امضاء کردهاید!
ـ بیشرفها جای ما امضاء کردهاند. این امضای ما نیست.
صاحب کافه حق داشت. هیچ تیری به زره فولادی بچهپررو کارگر نبود. اکبرشیر را خواستم. وارد شد. مردی قویهیکل با سر تراشیده و سبیل پرپشت، تیپ کامل کلاهمخملیهای آن دوران، که ادعای باجگیری و فرستادن امیرهوشنگ برای بههم زدن کافه را تکذیب کرد و گفت که اگر کسی دعوا راه انداخته خودش باید جوابش را بدهد.
امیرهوشنگ با خونسردی گفت:
ـ این آقا با صاحب کافه ساخته که دعوا را گردن من بیندازد. من از این آقا هم شکایت دارم.
اکبرشیر، بطوریکه نمیخواست من بشنوم ـ ولی شنیدم ـ زیر لب گفت: ای پررو!
انگار این عکسالعمل اکبرشیر به امیرهوشنگ برخورد. چون در حالی که تا چند لحظه پیش به مقدسات عالم قسم میخورد که اکبرشیر را دو سه بار تصادفاً حین عبور دیده، ناگهان تغییر موضع داد، برآشفته شروع به انتقاد از خلافکاریهای او کرد:
ـ اگر راستش را بخواهید، آقای رئیس، همۀ این کثافتکاریها زیر سر این جناب اکبرشیر است. توی محله هیچکس از دست این آقا و نوچههایش خواب راحت ندارد. با زورگویی و چاقوکشی روزگار همه را سیاه کرده. چند دفعه خواسته مرا هم بکشد. توی دار و دستهاش نرفتهام. تهدیدم کرده پول وعده داده، هر کاری کرده گفتهام نمیآیم. من از گرسنگی بمیرم نان باجگیری و بیناموسی نمیخورم...
در این لحظه، ناگهان اکبرشیر با آن هیکل عظیم، مثل ترقه از جا پرید و قبل از اینکه پاسبان مراقبش بتواند دخالتی بکند، آنچنان سیلی صداداری به گوش جوانک زد که دور خودش چرخید. در مقابل عتاب و خطاب شدید من، بهخاطر این تجاوز در محضر دادسرا، تمام عصیان و دلسوزهاش را در یک عبارت کوتاه فریاد زد:
ـ آخه آقا، بچهپررو به این پرروئی هم کسی دیده؟
***
در این ایام کمتر خبری از خبرهای مملکت است که فریاد خشمآلود اکبرشیر را به یاد من نیاورد. آن روزگاران، سادهدلانه فکر میکردیم که وقتی دکان چاقوکشی و باجگیری که محصول وضع اجتماعی و اقتصادی مملکت بود، بسته بشود، بالطبع پدیدۀ بچهپررو هم که از تبعات آن بود از میان میرود. همانطور که با پیشرفت بهداشت، بیماری آبله و زخم سالک از بین رفته بود. اما طولی نکشید که فهمیدیم کور خوانده بودیم. چون دیدیم بچهپرروها، مثل بعضی انگلها که در شرایط نامناسب در لاک خود فرو میروند و بعد از مدتی رخوت و سکون، با یافتن محیط مناسب دوباره فعال میشوند، بهشدت و حدّت بیشتری بروز کردند و مثل ماهیهای پرورشی که از اسلاف آب آزاد خود درشتتر و پروارتر میشوند، بچهپرروهای از لاک درآمده با ابعاد تازۀ حیرتانگیزی دستبهکار شدند.
این که میگویم بیشتر خبرهای ایران فریاد اکبرشیر را بهیاد میآورد، هیچ مبالغه نیست. همین چند روز پیش، برای احوالپرسی از یکی از دوستان بیمار، به تهران زنگی زدم. دخترش گوشی را برداشت. صدای شکستۀ غمزدهای داشت. علت را پرسیدم. چون لحظهای ساکت ماند، نگران شدم. ـ خدای نکرده براتان اتفاقی افتاده؟ گفت: نه، الحمدلله حال پدر بهتر است. ـ پس چی؟ چی شده، عزیزم؟ بعد ازچند لحظه سکوت، بهحرف آمد. اما کلامش را هقهق گریه میبرید. گفت:
ـ ببخشید، حالم خوب نیست. از بیحیائی تلویزیون اینها. شنیدید که آن روز راهپیمایی خرداد چطور با چماق و زنجیر و گلوله مردم را زدند و گرفتند و زندانی کردند که اگر حکومت پلپوت هم بود با یک راهپیمایی آرام بیشتر از این نمیکرد. حالا تلویزیون اینها از آن فیلمی که یکی از بچهها با تلفن همراه، از جان دادن ندا آقاسلطان برداشته و دنیایی را گریانده، کپی گرفتهاند و با وقاحتی فوق تصور، با تفسیر تازهای نشان میدهند که مثلا بگویند عوامل خرابکاری در این حوادث دست داشتهاند. هر کس این کثافتکاری تازه را، که بیاحترامی و بیعصمتی تازهای نسبت به خاطرۀ آن دختر بیگناه است ـ دیده، با اشک خونین تف و لعنت تازهای نثار بیحیائی مدیر تلویزیون کرده است.
زن جوان را تا آنجا که توانستم دلداری دادم. فردای حوادث روز عاشورا، دوستی از تهران زنگ زد. آن قدر برآشفته بود که جواب مرا که حالش را پرسیدم، درست نداد و در حالی که خشم و خروشش گاه کلماتش را نامفهوم میکرد، گفت مثل معمول زدند و گرفتند و کشتند. اما در حالی که خود تلویزیون دولت خبر از کشته شدن هشت نفر میداد، فقط چند ساعت بعد، سردار سرلشکر فرمانده نیروی انتظامی بیهیچ خجالتی میگوید دروغ است چون مأموران ما حتی یک گلوله شلیک نکردهاند. یک سردار دیگر آمده میگوید این شایعه که مأموران برای پراگندن اجتماع مردم، با ماشین به آنها زدهاند دروغ است. ماشین خود تظاهرکنندگان بوده که افرادی را زیر گرفته و مجروح کرده است. حالا که دولت به خبرنگاران خارجی اجازه نمیدهد به تظاهرات مردم نزدیک بشوند، آیا دنیا میداند که در مملکت ما چه میگذرد؟ به این دوست آشفتهخاطرم این دلداری را دادم که بهجای خبرنگاران خارجی، صدها گزارش از جوانها به وسائل ارتباط جمعی دنیا میرسد و خوشبختانه دنیای امروز بهخلاف گذشته به وقایع ایران بیاعتنا نیست.
چقدر دلم میخواست، چقدر آرزو داشتم که، بعد از چهل پنجاه سال، بهتصادفی، اکبرشیر را میدیدم و در جواب فریاد عصیان آن روزش، من هم، از سر عصیان فریاد میزدم: ای تنگنظر ندید بدید! تو که خیال میکردی قربانی پرروئی بزرگترین بچهپرروی روزگار شدهای، بیا قربانیهای چپ و راست بچهپرروهای پرورشی جدید را نشانت بدهم، تا تو، که امیرهوشنگ بینوا را آنطور سیلی زدی، بگوئی که این مدیر تلویزیون و این سردار سرلشکر مستحق چند سیلی هستند! اما، حقیقت این که فوراً از این تعارف ذهنی به اکبرشیر، سخت پشیمان شدم. گفتم این چه کار سبکی است که مرد بیچاره را به تماشای بچهپرروهای شاگردانهبگیر ته صف، مثل مدیر تلویزیون و سردارها، ببرم؟ بهتر است با او، به جلوئیها، و آن دختر فرانسوی، یکی از قربانیهای خارجی تظاهرات خرداد، سری بزنیم. بیا، اکبرآقا!
قضیۀ کلوتیلد ریس را حتماً از اینطرف و آنطرف شنیدهای! این دختر در دانشگاه اصفهان درس میداده، آن روزی که مردم علیه شیرینکاریهای دولت در کار انتخابات دست به تظاهرات زده بودند، مثل خیلی از خارجیها به تماشا رفته و با تلفن همراه از صحنههای تظاهرات عکس گرفته است. او را گرفتهاند و بهاتهام جاسوسی زندانی کردهاند. لابد در تلویزیون دیدهای که او را در میان جمعیت متهمان تظاهرات، به محاکمه کشیدند و حتماً توجه کردی که دخترک با روسری مقرراتی، به زبان فارسی که با علاقۀ شخصی یاد گرفته، با خضوع و خشوع از کاری که کرده و فکر نمیکرده جرم باشد، عذر خواست و از دادگاه عدل اسلامی طلب عفو کرد.
این را هم حتماً خبر داری که آقای محمود احمدینژاد، رئیس جمهوری، در مصاحبهای تلویزیونی، آزادی کلوتیلد ریس، زندانی در ایران بهاتهام جاسوسی، را به آزادی علی وکیلی در زندانی در فرانسه، مشروط کرده و چون آقای نیکلا سارکوزی، رئیس جمهوری فرانسه گفته که حاضر به چنین معاوضهای نیست، روابط دو کشور تیره شده است. گذشته از عکسالعمل خشمآلود محافل دانشگاهی و مطبوعاتی فرانسوی، آقای احمدینژاد در داخل کشور هم، بهخاطر پیشنهاد این معاوضه، از طرف بعضی اصلاح طلبان آخوند و کلاخوند (آخوند کلاهی) مورد ایراد و استیضاح قرار گرفته است. گفتهاند اولا وقتی رئیس جمهوری به خود اجازه میدهد که یک متهم به جاسوسی را که هنوز در مرحلۀ دادرسی است، در مقابل گرفتن امتیازی از یک کشور خارجی آزاد کند که برود، در واقع برای دستگاه دادگستری اسلامی و آیتالله لاریجانی رئیس قوۀ قضائیه، فاتحۀ بی الحمد میخواند. آقای احمدینژاد در جواب، مصالح عالیۀ کشور را پیش کشیده و اصل معاملات تهاتری مرسوم بین کشورها را عنوان کرده است. با این جواب، معترضین، بخصوص کلاخوندهای دانشگاهی قانع نشده و یادآوری کردهاند که در معاملات تهاتری، مبادلۀ اجناس مصرفی مثل قند و شکر با لبنیات یا ترهبار با حبوبات مطرح است و پیشنهاد معاوضۀ دو انسان، عین دو کالای مصرفی، که دیپلماسی معروف القاعدۀ بنلادن است، از طرف رئیس یک کشور عضو سازمان ملل متحد و متعهد به کنوانسیونهای حفظ حقوق بشر، در افکار عمومی جهان، هیچ انعکاس خوبی ندارد. ثانیاً در معاملات تهاتری، ارزش معادل دو کالای مورد معاوضه باید در نظر گرفته شود، یعنی تعادل بین عوض و معوّض باید رعایت شود. در حالی که این طرف، این دختر فرانسوی متهم به عکسبرداری از تظاهرات و جاسوسی است. آن طرف، علی وکیلیراد است که بهاتهام قتل شاپور بختیار و منشیاش به زندان ابد محکوم شده است.
این اعتراضات مورد توجه پرزیدنت قرار نگرفته و بر مبادله اصرار میورزد. در حالی که همه میدانند که آقای احمدینژاد یک فرد عادی نیست. دکتر در رشتۀ ترافیک است. از نوع دکترهای افتخاری یا خریدنی هم نیست. درس خوانده و رسالهاش با عنوان «نقش اتوبوس دوطبقه در بهبود ترافیک شهری» بهچاپ رسیده است. مشاوران حقوقی رئیس جمهوری برای ایشان استدلال کردهاند که مبادلۀ یک متهم با یک محکوم به زندان ابد، در حکم معاوضۀ یک اتوبوس دوطبقۀ دنده اتوماتیک نو با تهویۀ مطبوع، با یک تاکسیبار قراضۀ تصادفی است. آقای دکتر احمدینژاد با اینکه تفاوت را گرفته، معهذا در پیشنهاد خود پافشاری میکند. برای درک علت این سماجت، اگر موافق باشی، سری هم به زندانی فرانسه بزنیم. موافقی، اکبرآقا؟ پس راه بیفت!
***
علی وکیلیراد و محمد آزادی، روز 6 اوت 1991، بعد از کشتن شاپور بختیار و منشیاش سروش کتیبه، با فریدون بویراحمدی ـ که در پاریس مخفی شد ـ خداحافظی کردند و خود را به سویس رساندند. آنجا طبق قرار، از هم جدا شدند که هرکدام خود را به رابطش برساند. علی وکیلی رابط خود را گم کرد و روز بعد بهوسیلۀ پلیس ژنو دستگیر شد و متعاقباً به فرانسه تحویل گردید.
محاکمۀ عاملان حاضر و غایب قتل بختیار و منشیاش، روز 2 نوامبر 1994 در دادگاه جنائی پاریس شروع شد. کاردهای مطبخ، آلات قتل و کتهای خونآلود قاتلان، که هنگام فرار در بیشۀ بوانی انداخته بودند، روی میز وسط سالن قرار داشت. از متهمان حاضر و غایب مبرّزترین و گرانترین وکلای دادگستری فرانسه دفاع میکردند. سه تن وکیل، دفاع علی وکیلیراد را برعهده داشتند. دادستان دادگاه، آقای ژاک موتن، ادعانامه را با این عبارت آغاز کرد: «این جنایت حاصل توطئۀ عظیمی است که در قلب جمهوری اسلامی ایران طرحریزی شده است.» لبّ کلام او دربارۀ علی وکیلی و همدستش محمد آزادی، این بود که برنامۀ سفر این دو نفر از چند ماه قبل از واقعه تنظیم شده بود. ابتدا در ماه مه با گذرنامه بهاسامی کمال حسینی و ناصر نوریان، از سفارت فرانسه در تهران تقاضای روادید ورود کردند که در تاریخ 2 ژوئیه صادر شد. بعد، سفرشان بهتأخیر افتاد. دو ماه بعد با گذرنامههای جدیدی بهاسامی علی وکیلیراد و محمد آزادی تقاضای روادید کردند که روز 26 ژوئیه صادر شد. روز 30 ژوئیه با استقبال فریدون بویراحمدی به پاریس وارد شدند. روز 6 اوت، سهنفری در ساعت 17 به خانۀ بختیار وارد شدند و ساعت 18 آنجا را ترک گفتند. علی وکیلی و محمد آزادی با گذرنامههای ترکیه، بهترتیب بهاسامی کوثر موسی و کیاعلیحیدر خود را به سویس رساندند. آنجا علی وکیلی نتوانست خود را به رابطش برساند و دستگیر شد. مدافعاتش واقعاً تماشایی است. میگوید من از هواخواهان بختیار بودم. وقتی روز 6 اوت سهنفری به خانۀ او رفتیم خیال میکردم آن دو نفر هم از علاقمندان او هستند. ولی وقتی آنجا کار به کشتن و سر بریدن رسید، دیگر چه میتوانستم بکنم؟
آقای علی وکیلی میخواهد ما بپذیریم که دولت جمهوری اسلامی برای دو هواخواه شاپور بختیار عازم سفر پاریس، در دو نوبت گذرنامه به اسامی مختلف صادر کرده و برای این که این هواخواهان اگر بخواهند بعد از دیدار با بختیار بهقصد استراحت و رفع خستگی به سویس بروند، گذرنامههای ترک با اسامی ترک برایشان فراهم کرده است. و بههرحال میخواهد ما باور کنیم که کماندوهای مأمور ترور بختیار، یک دوستدار او را همراه خود بردهاند!
علی وکیلی، با همه اینها، تا آخر مثل سدّ سکندر بر جا ماند و حرف خود را تکرار کرد. فرانسویها در این محاکمه، بهبرکت وجود این متهم، با عظمت و غلظت «رو» از نوع اختصاصی بچهپرروهای پرورشی جمهوری اسلامی، که حتی جسمانیت قابل لمسی دارد، آشنا شدند. علی وکیلی بهاتکاء این رو، نهتنها از دادگاه توقع تبرئه داشت که احتمالا منتظر بود بازماندگان بختیار و سروش کتیبه بهپاداش اینکه در مراسم سر بریدن دخالت مؤثری نکرده، برایش کادوئی بهعنوان اوغورای سفر مراجعت، به فرودگاه ببرند.
حالا، آقای اکبرآقا، بگو ببینم، وقتی امیرهوشنگ مستحق یک سیلی بود، این نظرکردۀ پرزیدنت چندتا سیلی لازم دارد؟
ـ روزی هفتاد سیلی با دست خیس! اما رئیس جمهور این تحفه را میخواهد چه کند؟ مگر تهران قحطی بچه پرروست؟
ـ نه، اکبرآقا؛ حالا غیرت و تعصب هممسلکی بهجای خود، این آقا بیاید، کار صدتا لباسشخصی و بسیجی را برایش میکند. به این جور بچهپرروهای باتجربۀ کارکشته احتیاج دارند. امروز که از جنبش سبز این قدر ترسیدهاند، مردم عادی را بیدریغ میزنند و میگیرند و میکشند. اما نمیدانند با میرحسین موسوی و مهدی کروبی، که برکشیدۀ آیتالله خمینی بودهاند چه کنند. اینها را نمیتوانند علناً طناب بیندازند. اگر گروگانگیری پرزیدنت به نتیجه برسد و او را به تهران برگردانند، مشکل حل میشود. یک شبی، سبز پوشیده، به خانۀ میرحسین موسوی میروند. یک موشکی یواشکی در خانه را بهروی دو مأمور وزارت اطلاعات باز میکند. متفقاً سر میرحسین موسوی را میبرند. صبح روز بعد که خبر منتشر میشود، رفسنجانی بهشیوۀ همیشگیاش در مصاحبهای میگوید که موضوع اختلافات داخلی نهضت سبز بوده است. و همان شب علی وکیلی در تلویزیون ظاهر میشود. بعد از ابراز ندامت از فعالیت در جنبش سبز و استغفار، میگوید که در خانۀ میرحسین موسوی بوده، یک وقتی دیده که مهدی کروبی بهاتفاق دو نفر وارد شدند و ناگهان به میرحسین حمله برده و بیرحمانه سر سیّد اولاد پیغمبر را بریدند. روز بعد دادستان تهران، خبر اجرای قصاص شرعی مهدی کروبی بهوسیلۀ خانوادۀ میرحسین موسوی را منتشر میکند و متعاقب آن، اعلامیۀ تسلیت مقام معظم رهبری، مبنی بر ابراز تألمات قلبی از فقدان دو خدمتگزار صدیق حکومت اسلامی و تسلیت به خانوادههای آنها منتشر میشود.
نمیخواهم بیشتر از این وقتت را بگیرم اکبرآقا، ولی برای اینکه بدانی بعد از انقلاب در همۀ شئون چقدر پیشرفت داشتهایم و چقدر رشد کردهایم، بهعنوان نمونه یک بچهپرروی سالخورده نشانت بدهم. حتماً متوجه شدهای که بعد از تظاهرات اخیر مردم، حکومتیها، از آخوند و کلاخوند، سخت بهوحشت افتادهاند و از ترس فردای تاریکشان، از هر طرف فریاد اُقتلوا، اُقتلوا سردادهاند. ازجمله، آیتالله احمد جنتی، دبیر شورای نگهبان است، که صدایش را شنیدم، در خطبۀ نماز جمعه گفت که مردم چون از دولت، رحمت و اغماض دیدهاند پررو شدهاند و برای اینکه در این هیاهو، مبادا از سایرین در باب اُقتلوا، عقب بماند، خطاب به رئیس قوۀ قضائیه جیغ کشید: «آقا، برای اینها قضات انقلابی پنجاه و هفتی تعیین کن!». میدانی که قضات انقلابی پنجاه و هفتی دقیقاً یعنی خلخالی و گیلانی و ریشهری، که با محاکمات یکساعته بدون وکیل مدافع حکم اعدام میدادند و حکمشان فوراً روی بام مدرسۀ رفاه یا در زندان اوین اجرا میشد. احکامی که رسوائی تاریخی رژیم بیقانون تازه بود. اما این آقا که به کار انداختن دوبارۀ آنها را توصیه میکند، از شورای نگهبان بابت محافظت قانون حقوق میگیرد. مثل محافظ حقوقبگیر بانک است که به دزدها صلا میدهد که بیایند بانک را بزنند؛ «هرچه بگندد نمکش میزنند/ وای بهوقتی که بگندد نمک». این گندیدگی بهجای خود. بعد از اعدام دو محکوم حوادث انتخابات، برای اینکه فخر کند که «قضات پنجاهوهفتی» بهتوصیۀ او منصوب شدهاند و کارشان را خوب انجام دادهاند، اعدام آن دو نوجوان را علناً به مقام معظم رهبری تبریک گفت. آدمکشان روزگار یکی دو تا نبودهاند، اما فکر نمیکنم تبریک مرگ دو نوجوان، آن هم از زبان یک مدعی روحانیت، در تاریخ سابقه داشته باشد. شما، این چنین رقص شتری یک پیر مرد هفتاد و چندساله را جز به عود عارضۀ بچهپرروگری، به چه چیزی نسبت میدهی؟ و برای این سوپربچهپررو چه تنبیهی درنظر میگیری؟ به این مؤمن چند سیلی باید زد؟
ـ والله، برای این آقا دیگر سیلی گمان نکنم کارساز باشد. پیداست زیاد سیلی خورده پوستش کلفت شده.
ـ پس چی، اکبرآقا؟ هیچ مجازاتی برایش درنظر نمیگیری؟
ـ چرا، اما اجازه بفرمائید آن را روراست عرض نکنم.
ـ خیلی خوب، ولی وقتی برمیگردی قبل از مجازات بچهپرروی پیر، خواهش میکنم برای مقام معظم رهبری که فرمان قتال و فریادهای اُقتلوا اُقتلوا، از بیت معظم او شرف صدور یافته، این پیغام را ببر! پیغام من نیست، پیغام تاریخ است. به حضورش عرض کن: در سال 1814، کار ناپلئون بناپارت، بعد از سالها جنگ و خونریزی بیحساب، به مذلت کشیده بود. ولی باز در فکر این بود که شاید بتواند بهضرب و زور، نارضائی و سرکشی مردم بهجانآمده را سرکوب کند. تالیران دیپلمات معروف که مدتها، تا چند سال پیش از آن، وزیر خارجهاش بود، بهنصیحت نامهای به او نوشت که با این عبارت تمام میشد: «اعلیحضرتا، آدم با سرنیزه هرکاری میتوان بکند جز اینکه رویش بنشیند.»
***
از این غمنامۀ خشونتآمیز در نوروز خجسته، خجلم.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen